رمان (اگه بدونی1)

 

باورم نمیشه!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟؟ 


 پدر من ازارش به یه مورچه هم نمیرسید چه برسه به یه ادم!! .... هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود با شاهین جهانبخش ، یه ادمه تیلیاردر چی میتونست باشه؟؟.... 

توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم ، نتیجه ای نگرفتیم....  

دیگه واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم!؟

من مادرم تنها و بیکس توی این شهر بزرگ....... انقدر بیکس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم 

 با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل میکردم ..... بغضی که تمام روزتوی گلوم جمع میشه...شبا توی تختخوابم میشکنه و راه تنفسمو باز میکنه...... دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته باشیم جز یه راه ....... اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم ... حتی خونمونم اجارست اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره ...... این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول خورده!!! ...... وای خدا دارم دیوونه میشم

چقدر خستم .... از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه ... از این همه مشکلات که روی دوشم تلمبار شده تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی ( وکیل پدرم) بود ..... سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم" پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران .... اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه"تا اونجا که از وکیل پدرم شنیدم جهانبخش دو تا پسر داره .... پسر بزرگش به اسمه اشکانه که ظاهرا رابطه ی خوبی با پدرش نداشته .... حتی حاظر نشد برای مراسم ختمه پدرش به ایران بیاد..... ولی برعکس اون برادر کوچکترش یعنی اشوان فوق الهاده پدرشو دوست داشته ...... و وقتی خبر مرگ پدرشو میفهمه حسابی عصبانی میشه و این یعنی.... خوشا به حال ما ..... بدبخت بودیم بدبخت ترم شدیم .... حالا کلیاین اقا خواهش کنیم.اما بازم ارزششو داشت .... موضوع سر زندگی عزیز ترین کسمه ... یعنی پدرم با این که امکانش خیلی کمه اما بازم امیدوارم ...... بازم دلم به خدا گرمه 

  باید از

    

 -سوگند .... سوگند .. کجایی؟؟

این صدای خسته ی مامانم بود که مثل همیشه داشت بلند بلند صدام میزد جواب دادم: بله مامان جان تو اتاقم

 بعد از چند لحظه در اتاق باز شد .... چهره ی مامانم خسته تر از همیشه رو به روم قرار گرفت: _ سوگند مادر یادت نره فردا حتما برو به دیدن پسر اقای جهانبخش .....

سرشو انداخت پایین و ارام زمزمه کرد:_ این اخرین امیدمونه!!لبخنده بی جونی برای دلگرمیش زدم و مثل خودش اروم گفتم:باشه مامانی میرم .... نگران نباش !! تو رو خدا انقدر غصه نخور ایشالا رضایت میده باشه سعی میکنم .... تو هم بگیر بخواب صبح باید زود بیدار شی ....شب بخیر_

 شب بخیر عزیزم_

از اتاق خارج شد.... و منو با یه دنیا فکر خیال رها کرد ..... دلم خیلی گرفته بود ... احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم یاد لاله افتادم .. بهترین و صمیمی ترین دوستم ... گوشیمو برداشتم و به گوشیش زنگ زدم بعد از چند بوق متوالی برداشت 

 _به سلام دوستم خوفی؟؟

 _سلام لاله ... خوبم ممنون ... تو چطوری؟

 _وقتی با تو حرف میزنم عالی!.. حالا چه خبر ؟ مامانت چطوره ؟؟ از بابات خبر داری؟؟ 

مامان که داغون .... بابامم که خیلی شکسته شده لاله

 _الهی بمیرم .... راستی رضایت چی شد ... تونستید کاری کنید؟؟

 _هنوز که چیزی معلوم نیست ... فردا میرم با پسرش حرف بزنم ... دعا کن رضایت بده لاله 

 _ایشالا همه چی درست میشه عزیزم غصه نخور .... راستی فردا میخوای بری میگم سروشم باهات بیاد 

 نه نه ... اصلا _  

 _چرا گلم؟!اون یه جورایی نامزدت میشه باید تو این شرایط کنارت باشه  

_نه لاله ... ازت خواهش میکنم چیزی بهش نگو ؟ میخوام فردا تنها برم .... قول بده که چیزی بهش نمیگی؟؟

:لاله نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت

 _باشه خانوم لجباز! 

ناراححت نشو ! اینجوری بهتر

باشه عزیزم درکت میکنم._

 مرسی ... دیگه بهتر بری بخوابی شب بخیر._

 .شب تو هم بخیر ..... به مامانت سلام برسون_

حتما تو هم همینطور_

اگر مشکلی هم پیش اومد به منو سروش اطلاع بده_

 _باشه عزیزم ... خدافظ

خدافظ_

تماسو قطع کردم و به امید فردا سرمو روی بالش فشوردم.... مثل همیشه قبل از اینکه بیهوش شم تمام اشکامو به بالشتم هدیه دادم..... و یکم اروم شدم  

با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .... ساعت تقریبا هشت بود ... اگر چه دلکندن از رختخواب برام خیلی سخت بود ولی بازم خودمو ازش جدا کردم.بعد از شستن دست و صورتم و خوردن یه صبحونه ی مختصر اماده رفتن شدم ..... داشتم بند کتونیمو میبستم که مامان اومد جلوی در و همونطور که به در تکیه داده بود گفت: _میخوای باهات بیام؟؟
 نه مامانی لازم نیست خودم میرم

 سوگند مامان سعی خودتو بکن این دیگه اخرین راهمونه... گونشو بوسیدم و گفتم:_
 .نگران نباش عزیزم همه چی درست میشهایشالا...

  با سرعت از خونه خارج شدم و به سمت خیابون رفتم و یه تاکسی گرفتم ... اردرسو به تاکسی دادم. جایی که قرار بود برم خونه ی خوده جهانبخش بود ... احتمال میدادم وقتی بیاد ایران میره خونه ی پدرش
 خونه طرفای تجریش بود ... حدود نیم ساعت بعد رسیدم ..... همونجور که شنیده بودم از ساختمون خونشون معلوم بود که از این خر پولان .نمیدونم از دیدن اون خونه ی بزرگ ترسیدم یا از این که قرار با یه هیولا به نام اشوان جهانبخش رو به رو بشم !!!! با قدمای سست به سمت در ورودی رفتم . 

در تب و تاب بودم که زنگو بزنم یا نه ؟! اونقدر این پا اون پا کردم که در حیاط یه دفعه خودش باز شد.......یه پسر حدودا بیست و خورده ای ساله با چهره ای که گیرایی عجیبی داشت رو به روم قرار گرفت ..... قدش حدودا صد و نودو بود... هیکلش فوق العاده رو فرم یکمی پر که نظر هر دختری رو به خودش جلب میکرد با چشما و مو های مشکی که واقعا گیرایی عجیبی داشت  

دستی که کنار چشمام تکون خورد منو از دنیا ی خواب خیال در اوورد بعد هم صدای زیبای مردونش که توی گوشم پیچید حواسه منو سر جاش اوورد: _حالتون خوبه خانوم؟؟
دسپاچه گفتم: هان.... ب....بله ..._
 _میتونم کمکتون کنم؟؟ بی مقدمه گفتم: _شما اقای اشوان جهانبخش هستید؟؟ مشکوک نگاهم کرد و بعد جواب داد:_ بله خودم هستم....اما شما منو از کجا میشناسین؟؟ میترسیدم از گفتنش اما به خودم نهیب زدم که اون هیچ کاری نمیتونه بکنه برای همین گفتم: _من صبوری هستم. یه لحظه ساکت شد ولی بعد پوز خندی زد و گفت:_ ا.... واقعا من فکر میکردم خانوم صبوری حداقل پنجاه و شصتو داشته باشن  

 داشت مسخرم میکرد .... عصبانی شدم اما با کنترل خودم گفتم: _من دختر اقای صبوری هستم. نمیدونم چرا ولی یه دفعه زد زیر خنده .... همونجور که دستاشو تو جیب شلوارش میکرد جواب داد: _از دیدنت خوشوقتم خانوم صبوری! از طرز برخوردش خشکم زد سرمو بالا گرفتم که چشمای به خون نشستش دلمو لرزوند با لحن ترسناکی ادامه داد: دختر قاتل پدرم !!! چشمام پر از اشک شد ... با صدای لرزونی گفتم:_
 _بخدا بابای من پدر شما رو نکشته اون ازارش به یه مورچه هم نمیرسه!! باور کنید اون بی تقصیر! با صدای وحشتناکی فریاد زد: _خفه شو عوضی ! از جلوی چشام گم شو تا یه بلایی سرت نیاوردم ..... بازم اصرار کردم:  _ازتون خواهش میکنم اقای جهانبخش ..... همونطور که پدر شما براتون عزیز بود منم پدرمو دوست دارم تو رو خدا اونو از من نگیرید .... ازتون خواهش میکنم... با حرکت خشنی به سمتم اومد خواستم برم عقب که محکم بازومو گرفت و عصبی سرم داد زد: _ببین جوجه تا یه پشیمونی به بار نیاوردم راتو بگیر برو وگرنه بد میبینی .... مثل یه تیکه اشغال پرتم کرد گوشه خیابون.با صدای در حیاط فهمیدم که رفته تواز ته دلم داد زدم خدا دیگه چی کار کنم ..... از زمین خودمو کندم و جلوی در حیاط خونشون نشستم نمی تونستم بشینمو مامانمو نا امید ببینم نمیتونستم به مرگ پدرم.عزیز ترین کسم فکر کنم..... نه .... هر جور شد باید رضایت بگیرم ...... تقریبا نیم ساعتی اونجا نشستم ... اما این سنگ دل بیرون نیومد ..... دیگه داشتم نا امید میشدم که در حیاط باز شد ....... با حرکت در بوی خوشبوی عطرش همراه با باد بخش شد ... با دیدن من پوز خند مسخره ای زد و گفت: هنوز که اینجایی کوچولو!

اقای جهانبخش تو رو.......... نذاشت حرفم تموم شه_
 _خفه شو .... فقط خفه شو نمیخوام صداتو بشنوم .... قرارمون تا دادگاه!   

دیگه واقعا داشتم گریه میکردم: _خواهش میکنم پدرمو ازم نگیرید من جز اون کسی رو ندارم...... خواهش میکنم رضایت بدین اون ازاد شه! بدجنس نگام کرد .... یه نگاه مرموز .... یه نگاه که معنی شو نفهمیدم .... با لحن مرموزی گفت: _رضایت میخوای ؟؟؟ باشه تا دادگاه شرطمو میگم اگه قبول کردی بابات بر میگرده اگرم قبول نکردی که....... پوز خندی زد و به سمت ماشین گرون قیمتش قدم برداشت ....... اشکامو پاک کردم و با کنجکاوی گفتم: چه شرطی؟؟ برگشت و شیطون نگاهم کرد و گفت:_
 _عجله نکن خانوم کوچولو میفهمی! توی فکرو خیال غرق بودم که با صدای جیغ چرخه ماشینش از جا پریدم. رسیدم دم در خونمون با اینکه استرس داشتم ولی با حرف پسر جهانبخش یه نور کمرنگی توی دلم روشن شده بود ...... فقط این وسط مامانم بود به اون باید چی میگفتم ؟؟؟! ...... پسره ی احمق واسه من شرط میذاره
 اخ که چقدر دوست داشتم اون فیس جذابشو بریزم پایین دونه دونه اون موهای خوش حالتشو بسوزونم ولی حیف که نمیشه !! حیف!! با صدای مامان به خودم اومدم: _سوگند ..... سوگند کجایی؟؟ حواست با منه ؟؟ چی شد؟ پسرش چی گفت؟؟ با تردید به مامان نگاه کردم ... نا امیدی که تو چهرم بود به نگاه مامان منتقل شد ..... دلم نمیخواست اینجوری ببینمش برای همین سریع گفتم: _سلام مامان جان چرا هولی؟؟ یکم اروم باش الان برات همه چی رو توضیح میدم..... رفتم پیش پسرش اون قراره روز دادگاه شرط رضایتشو بهمون بگه با قبول کردن شرطش بابا ازاد میشه! مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت: _شرط ؟ چه شرطی؟؟
اونطوری نگام نکن مامان چیزی به من نگفت خودمم هنوز نمیدونم

 خب به نظرت چه جور ادمی میومد؟؟ چی باید میگفتم ..... میگفتم از چهره ی اون پسر روانی بودن میریخت!!؟؟ بازم حفظ ظاهر کردم و جواب دادم: _ادمه بدی به نطر نمیومد.... داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان گفت: _سوگند مطمئن باشم که همه چیزو بهم گفتی؟؟
 _اره مامانی تو رو خدا انقدر مشکوک نباش! به سرعت به اتاقم پناه بردم ..... لباسامو سریع عوض کردم و با خستگی روی تختم افتادم  طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم .... با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم صفحه گوشی رو نگاه کردم و با دیدن اسم شادی تو دلم گفتم " بر خر مگس معرکه لعنت" جواب دادم:سلام مزاحم.... صدای شادش تو گوشم پیچید_
_ سلام عقشم ؟؟ خوفی؟؟
 اگه میذاشت بخوابم خوب بودم!

         پاشو خودتو جمع کن خیر سرت بابات تو زندانه ها!!_
 _نگو شادی هر کاری بگی کردم .... حتی مجبور شدم از پسر یارو کلی درو وری بشنوم!! _جدی ؟؟ رفتی سراغش؟؟ تعریف کن ببینم چی شد؟؟ تمام اتفاقاتو برای شادی تعریف کردم ..... اونم گفت:   _نگفت شرطش چیه؟؟
نه گفت روز دادگاه میگه

بازم به نطر من ادمه خوبیه!

 ادمه خوبیه؟؟ چرت نگو!

 نه به خدا اخه با یه شرط داره از خون پدرت میگذره!_
 _اره ولی بستگی داره شرطش چی باشه؟
 _ایشالا که خیر دختر نگران نباش.... یکم دیگه حرف زدیم و بعد تماسو قطع کردم. حرف زدن با شادی همیشه حالمو خوب میکرد چون کلا دختر شاد و سر زنده ای بود باعث شاد شدن بقیه هم میشد. یه هفته مثل برق و باد گذشت و بالاخره روز داداگاه شد تمام هفته فکرم مشغول بود دوست داشتم هر چه زود تر پدرمو ازاد کنم. تصمیمو گرفته بود. حاضر بودم هر کاری بگه بکنم حتی اگه بگه تو باید بمیری میمیرم .... اونقدر پدرم برام مهم بود و دوستش داشتم که حتی جونمم کم بود براش.خودمو واسه همه چی اماده کردم  واسه بدترین شرایط در مقابل زندگی پدرم در مقابل زندگی مادرم . اینبار منو مامان به همراه لاله و سروش به دادگاه رفتیم. سالن دادگاه از همیشه شلوغ تر بود. چشم چرخوندم تا ببینم ادمه مغروریی به نام اشوان جهانبخشو پیدا میکنم یا نه ... اما موفق نشدم با صداش تقریبا دو متر پریدم هوا 

 _دنبال کسی میگردی جغله ؟؟ 

 برگشتم و دیدم دقیقا پشتم وایستاده. با دیدن چهرش باز دلم ریخت اخه لامصب هیچی کم نداشت. با تیپای اسپرتیم که میزد واسه خودش چیزی میشد!!  

این بار یه شلوار مشکی اسپرت با پیراهن مردونه مشکی استین پاکتی پوشیده بود 

اصلا نمیدونم چرا برام این چیزا مهم بود  خیر سرم پدرم تو زندان بود ... سعی کردم بیشتر از این خودمو ذایه نکنم .... خیلی جدی گفتم: _سلام اقای جهانبخش .... من و خانوادم اماده ای که شرط شما رو بشنویم... پوزخندی زد و گفت: _ادبت منو کشته!! بعد جدی و خشن ادامه داد: به خانوادت بگو بیان اینجا تا من شرطمو بگم

 _چشم ... با دست به مامان اینا اشاره کردم تا به سمت ما بیان ....... هممون مشتاق به لباش چشم دوختیم ..... شروع کرد: _خب خانوم صبوری همونطور که به دخترتون گفتم من برای رضایت یه شرط دارم!! امیدوارم خودتونو واسه همه چیز اماده کرده باشین شرط من اینه ....  

دوباره نگاه بدجنس و مرموزی که به شیطنت میرفت به من انداخت و ادامه داد: _اگر دخترتون راضی شه با من ازدواج کنه منم رضایت میدم...... تقریبا هنگ کرده بودم .... این داشت چی میگفت ..... مامان با بهت بهش نگاه میکرد ... لاله هم مثل مامان .... اما سروش با غضب گفت:چی داری میگی؟؟ اشوان پوزخندی زد و گفت:
_شرطمو! سروش-بهتره دیگه خفه شی! اشوان خونسرد نگاهش کرد و گفت: _بهتره تو هم مواظب حرف زدنت باشی که واست گرون تموم نشه !!  

لاله- اقای جهانبخش این عادلانه نیست!! اشوان همونطور که داشت میرفت گفت: _این فقط یه پیشنهاد بود مجبور نیستید قبول کنید!! از حالت گیجی در اومدم .... مرگ و زندگی پدرم دست من بود ... برای همین بلند گفتم: _وایستید..... اشوان ایستاد و به سمتم برگشت ..... و دوباره همون نگاه .... سعی کردم نگاش نکنم .... ادامه دادم:من شرطتونو قبول میکنم.... لاله و سروش دو نفری گفتن:
_سوگند!! همون موقع مامان بخش زمین شد ..... مامانو به همراه بچه ها به بیمارستان منتقل کردیم .... فشارش خیلی پایین بود.... بهش سرم وصل کردن وقتی بهوش اومد صدام زد ... به سمتش رفتم: جونم مامانی؟؟ سعی میکرد واضح حرف بزنه:_
 اینکارو با زندگیت نکن!!_
 _عزیزم این تصمیم خودمه ... من خودم این راهو انتخاب کردم .... قرار نیست بمیرم که قرار ه ازدواج کنم  

 گولم نزن تو خودتم خوب میدونی اون میخواد ازت انتقام بگیره!!_
 _نه مامانی هیچی نمیشه بهم اعتماد کن .... من تحمل میکنم ..... من زندگیمو با اون میسازم 

 _پس سروش چی؟؟ با شنیدن اسم سروش احساس گناه کردم ..... اون خیلی بخاطر من اذیت شده بود حقش نبود ولی من چاره ی دیگه ای نداشتم باید اینکارو میکردم ....محکم جواب دادم: _برای اون از من بهترم پیدا میشه... اون منو درک میکنه مطمئنم... از اتاق خارج شدم تا مامان استراحت کنه ..... که یه دفعه سروش جلوم سبز شد .... و گفت: _سوگند تو که واقعا نمیخوای این کارو کنی؟؟ بگو همش دوروغ!! سرمو انداختم پایین و اروم گفتم: :متاسفم سروش ..... ولی من مجبورم ..... پوز خند عصبیه زد و گفت_
 مجبوری؟؟!!! مطمئن باش بابات حاضر بمیره ولی تو این حماقتو نکنی!!_
_ من این حماقتو میکنم ..... چون این زندگی خودمه خودمم میدونم باید چی کار کنم ! نمیخواستم باهات بازی کنم این تقصیر من نیست که دنیا انقدر بی رحمه خواهش میکنم درکم کن خواهش میکنم. 

 سروش عصبانی نگاهم که و با حرص ازم دور شد.همون موقع لاله کنارم ایستاد و با صداش منو به خودم اوورد: _سوگند تو نباید این کارو بکنی! خودت داری زندگیتو خراب میکنه !! این بابایی که من دیدم مثل ادمای روانی میمونه با چشاش ادمو درسته قورت میده !! اون میخواد اذیتت کنه! خودتو ننداز تو چاه 

_لاله من حاضرم هر کاری بکنم تا بابام از زندان بیاد بیرون خودت وضع زندگیمونو نگاه کن ... اگه بابا بره ... من... با گریه ادامه دادم: من مامانمم از دست میدم ..... دیگه زندگی کردن برام هیچ معنایی نداره !! خودتو بذار جای من ... تو بودی چیکار میکردی؟؟ یکم ساکت شد و بعد جواب داد: چی بگم والا...._
سروش رفته بود. منو و لاله مامانو به خونه اووردیم از لاله کلی تشکر کردم اونم گفت: _سوگند این حرفا چیه ؟؟! من مثل خواهرتم !! درسته تو داری این حماقتو میکنی ولی من هنوزم با توام !! هنوزم پای دوستیمون هستم !! پس خواهشا انقدر تشکر نکن.... گونشو بوسیدم گفتم: _باشه عزیزم ... لبخند زد و گفت: _امیدوارم درست تصمیم بگیری دلم نمیخواد پشیمون ببینمت سوگند .... خوب به کاری که میخوای بکنی فکر کن !! من دیگه باید برم عزیزم خدافظ 

خدافظ ...._
******                                     

 دو هفته مثل برقو باد گذشت و حالا من سوگند صبوری برای نجات پدرم دارم زندگیمو خوشبختیمو ارزوهامو با زندگی پدرم عوض میکنم !!نمیدونم چی در انتظارمه ،اخر این نفرت چی قراره بشه، نمیدونم این پسر روانی چه نقشه ای تو سرشه!! هنوزم نمیدونم رابطه ی شاهین جهانبخش با پدرم چیه؟؟!! این چه بازیه؟؟ خسته شدم کی تموم میشه؟؟ اصلا چه جوری میخواد تموم شه؟؟ دلم برای این اتاق کوچیکم تنگ میشه!میدونم باید انتظار بدترین چیزا رو داشته باشم !! توی چشمای مشکی اشوان نفرت و انتقام فریاد میزنه! خدایا این چه امتحانیه که منو توش قرار دادی؟؟ خدایا خودت کمکم کن... ولی ..... ولی از حق نگذرم همون چشماش که پر از نفرته،هر دختری رو به زانو در میاره .... و من قرار از امروز زن اون به حساب بیام ... ولی میدونم زندگی زیبایی در انتظارم نیست باید منتظر بدتریناش باشم..... با صدای مامان به خودم برگشتم ... چقدر عقربه ها ی ساعت سریع حرکت میکنن ... حالا موقع رقم خوردن سرنوشت منه ... باید با این اتاق خدافظی کنم ..... دلم براش تنگ میشه  

 اروم لباسامو از کمد در اووردم الان تو اذر ماه هستیمو هوا سرد شده برای همین بافت طوسیمو با یه شلوار طوسی جذب و یک کیف مشکی برداشتم شال بافتمم انتخاب کردم ...... درسته دارم پا توی بدترین موقعیت میزارم ولی نمیخوام فکر کنه میتونه زجرم بده میخوام حتی شده سعی کنم محکم باشم. جلو ی اینه یکم ارایش کردم ... همونطوری که به کارم ادامه میدادم یاده یکی از اهنگای سیاوش قمیشی اوفتادم که خیلی دوسش داشتم ..... برای این که یکم از استرسم کم بشه از تو ی گوشیم اهنگو پلی کردم ...... بوسه ی باد خزونی با هزار نا مهربونی زیر گوش برگ تنها میگه طعمه ی خزونی برگ سبزو تر و تازه رنگ سبزشو میبازه غرق بوسه های بادو وحشت روزای تازه میکنه دل از درختو میشه اواره ی کوچه کوچه ای که یادگاره روزای رفته و پوچه میشینه گوشه ی کوچه چشم به اسمون میدوزه میکنه یاده گذشته دلش از غصه میسوزه

رژه اجریمو با رژ گونه ای به همون رنگ به ارایشم اضافه کردمو با ریمل مژه هامو حالت دادم... 

یاد روزایی که کوچه زیر سایه ی تنم بود مهربون ، درخت عاشق مسته عطر نفسم بود سهمه من از بوسه ی باد چی بگم ای دادو بی داد همه زردیو تباهی مردنو رفتنه از یاد سهمه من از بوسه ی باد چی بگم ای دادو بیداد همه زردیو تباهی مردنو رفتنه از یاد

به خودم تو اینه خیره شدم و بازم زمزمه وار گفتم " محکم باش" 

سهمه من از بوسه ی باد چی بگم ای دادو بی داد همه زردیو تباهی مردنو رفتنه از یاد! 

 همه چیز تکمیل بود .... دیگه باید میرفتم .... لاله و شادی جلو ی در منتطرم بودن با مامان از خونه خارج شدیم و به سمت ماشین لاله رفتیم.لاله با دیدن ما از ماشین پیاده شد و سعی کرد لبخندشو طبیعی جلوه بده ..... اروم گفت:به به عروس خانوم بزنم به تخته یه بار ما تو رو با ارایش دیدیم بیرون!! _
لاله باز شروع کردی؟؟!_
_ خب اخه دختر خوب نگفتی یه ذره ارایش میکنی خدا قهرش میگیره .. قرانش غلط میشه؟!! تیپو برم!! با صدای دلخوری به مامان اشاره کردم گفتم:  لاله!!

باشه... باشه .سوگی جووووون ! بعد رو به مامان گفت:_
_سلام مادر جون خوبی ؟؟ به سلامتی این ورپریده هم که داره میپره!! مامان با  صدای لرزونی گفت: _سلام لاله جان من فقط میتونم دست این دخترو ببوسم مادر ... اشکای مامان اروم رو گونه هاش جاری شد.... 
****                                                                          

توی محضر بودیم اروم کنار اشوان نشستم ..... برق نفرت تو چشماش پیدابود ... ولی انکار نمیکنم با او پوزخندی که گوشه ی لبش داشت و با اون تیپ اسپرت غیر رسمی که مطمئنم برای اذیت کردن من پوشیده بود خیلی خیلی جذاب شده بود. یه کت اسپرت مشکی با یه تیشرت مشکیو شلوار لی تنگی به رنگ زغالی به اضافه ی کفشای کالج مشکی تیپ امروزش بود...... با صدای عاقد دست از جستجوی اشوان برداشتم.... _عروس خانوم برای بار سوم تکرار میکنم بنده وکیلم ؟؟؟؟ ......... حالا با یه جواب میتونستم زندگی خودمو نابودو زندگی پدرمو نجات بدم .... اره این تصمیم من بود.... صدای زمزمه مانند اشوان منو متوجه خودش کرد: _جوجو زیادی تو رویا سیر نکن تو خونه وقت برا رویا پردازی زیاد داری ..... وقت ندارم اون فکتو کار بنداز!! صدامو صاف کردم سعی کردم حرفای اشوان روم تاثیر نداشته باشه.....  _با اجازه ی پدر و مادرم ..... بله .... هیچ صدای دستی نمی یومد ... چقدر ساکت. .. اشکای مامانم دوباره راهی شد ... بغلم کرد و صورتمو بوسید همش ازم میخواست ببخشمش ..... چشمم به اشوان افتاد که با اشاره ی عاقد در جعبه ی توی دستشو باز کرد یه حلقه از توش در اوورد و روی پام گذاشت .... با تعجب بهش خیره شدم .... پوزخندی زد و گفت: _دستت کن نکنه توقع داری با جمله های عاشقانه حلقتو دستت کنم ؟؟؟!! به حلقه ی کف دستم نگاه کردم ... یه حلقه ی ساده که روش با چند تا نگین تزئین شده بود ... بی هیچ حرفی حلقرو دست راستم کردم که اشوان با صدای عصبانی گفت: _نه بابا خیلی اکی ( اکبند) حتی نمیدونی حلقرو باید دست چپت کنی ... معلومه با یه احمق سر و کار دارم پوز خندی زد و ادامه داد:_ ولی غصه نخور خودم ادمت میکنم!! خیلی دلم شکست .... انقدر خوردم کرد که از خجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم .... دلم میخواست بشینمو همون جا زار بزنم  با صدای عاقد از جا بلند شدیمو کارای عقدمونو تموم کردیم ... شناسناممو که الان اسم اشوان توش به عنوان شوهرم حک شده بودو از عاقد گرفتم و توی کیفم گذاشتم به طرف مامانو شادیو لاله رفتم .. با مهربونی مامانو توی اغوشم گرفتم و مثل اون اروم اشک ریختم که صدای اشوان توی گوشم پیچید: _اخ که چه صحنه ی زیبایی شده محکم تر مامانتو بغل کن چون شاید دیگه هیچ وقت نبینیش...... با ترس از مامان جدا شدم و بهش نگاه کردم از حرفاش ترسیدم ..... متوجه حالتم شد که گفت: _نترس جوجو خواستم یکم بترسونمت!!! و خیلی سریع به طرف مامان اومد و با یه حرکت دست مامانو بوسید .... فکه هممون چسبید به زمین و لی اون تنها خیلی خونسرد به من گفت: _پایین منتظرتم زود بیا .... از مامان خدافظی کرد و از محظر خارج شد ..... از حرکتش خیلی تعجب کردم ولی فکرو درگیرش نکردم چون به دیوونه بودن این پسر شکی نداشتم ... بچه ها رو بغل کردم ... لاله همونطور که اروم اشک میریخت گفت:  _دختر زیاد از این شوهرت خوشم نمیاد ولی هر وقت تو هر ساعتی کارم داشتی موبایلم روشنه باهام تماس بگیر ... از بابت سروشم ناراحت نباش تو مجبور بودی اون درکت میکنه .... ما همیشه پشتتیم تو بغل لاله فرو رفتم که شادی به شوخی گفت:_اوووووووووووو انگار میخواد بره دیگه بر نگرده .... نگاش کن تو رو خدا با سر افتاده تو حوضه عسل دوغرتو نیمشم باقیه!!! لاله با خنده یه دونه زد تو سر شادی و گفت: _لال. بمیری دختر که انقدر چرت پرت نگی اون زبون کش تنبونتو گاز بگیرکه همه جا در میره از تو دهنت!! شادی با حالت قهر از لاله رو برگردوند و اومد تو بغل من و گفت: :سوگند جوووون ما خیلی چاکر شما هم هستیما !!! زدم پشتش و گفتم_
میدونم اتیش پاره! بعد با بغض به دوتاشون گفتم:
_ازتون بابت همه چیز ممنونم.بچه ها مراقب خودتون باشید دوستتون دارم ... خدافظ.. ازشون جدا شدم ... صدای خدافظیشونو با بغض شنیدم .... با قدمای سنگین به طرفه پورشه ی اشوان رفتم ....به در تکیه داده بود با دیدن من سوار شد .. منم کنارش نشستم  با یه حرکت ناگهانی ماشینو به حرکت در اوورد اونجور که فهمیدم خونه ی خود اشوان الهیه بود توی یه برج 17 طبقه که اخرین طبقه یعنی پنت هاوس برج مال اشوان بود.اسم برج اشکان بود از ذهنم گذشت چقدر با اشوان هم قافیست ... یاد برادرش اوفتادم توی اسانسور هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تقریبا اخرین صحبتمون توی محظر بود. تا الان دوتامون لال مونی گرفته بودیم. وارد خونش شدیم. خونه ای که با سلیقه ی کاملا اسپرتی چیده شده بود. به دنبالش راه افتادم که دم در یه اتاق ایستاد و به داخلش اشاره کرد و گفت: 

این اتاق توا ... وسایلتو بذار بیا تو پذیرایی کارت دارم_  

سرمو تکون دادم و گفتم: _ باشه .

با قدمای اروم وارد اتاق شدم... اتاقی که در نگاه اول خیلی شیک تر از اتاق خودم به نطر میرسید ..... 

سریع اماده شدم یه شلوار جین با یه سارافون و شال پوشیدم و از اتاق خارج شدم روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد با دیدن من روی مبل نشست و اشاره کرد که کنارش بشینم. با مکث کوتاهی کنارش نشستم به سمتم چرخید و با چشماش به چشمام زل زد و گفت: 

 باید یه سری قوانینو بهت گوشزد کنم پس خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم

همونجور که سرم پایین بود اروم به نشونه ی مثبت تکونش دادم .... شروع کرد: 

_ قانون اول اون حلقرو هیچ وقت از دستت در نمیاری.قانون دوم هیچ کس نمیدونه من ازدواج کردم !!اینجا توزن من نیستی ... خدمتکارمی ... هیچ کس نباید از این ازدواج با خبر بشه مفهومه؟؟

دوباره مظلومانه سرمو تکون دادم... و گفتم:   _ بله... 

_یکی دیگه ...اون اتاق رو به رویی اتاقت، اتاق منه هیچ وقت پاتو تو حریم من نمیذاری .... تحت هیچ شرایطی...

در ضمن دخالت تو کارام نمیکنی ... اگه جونتو دوست داری به دستو پام نپیچ وگرنه واست بد میشه...من هر شب با یکی از دوست دخترام میام خونه تو فقط نقش یه خدمتکارو داری همین و بس....  

باور کردن این که الان پدرم محکوم به اعدامه برام خیلی سخته!!.... اونم به جرم قتل!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد