رمان ازدواج صوری(۱)

-نهههه! من نمیخوام! صدای جیغم کل محل برداشت. دویدم سمت اتاقم. مادرم پشت سرم اومد. 

- دخترم قربونت برم! دیگه نذاشتم ادامه بده با تمام توانم در کوبیدم. تا اونجایی که می تونستم زار زدم. 

- لعنت به همتون! لعنت.. مامانم اومد پشت در. 

- دخترم به خدا اگه مجبور نبودم این کارو نمی کردم. صحبت یه میلیون دو میلیون نیست که! بیست میلیون. تمام زندیگمم بفروشم صدتومنم نمیشه! 

- به من چه؟ من ازدواج نمی کنم! 

- عزیزم. فدات بشم می دونی که اگه دست من بود اصلا نمیذاشتم این اتفاق بیفته. تو قرار نیست که تا اخر عمر زن این پسره باشی که به محض جور کردن پول طلاقتو ازش می گیرم. به جون سوگند به اون قران کریم قسمت می دم.  

–اسم خواهرمو نیار!اصلااگه جور نشد چی؟ هان؟ 

- خدا شاهده که اگه نتونم جورش کنم هاجیه نیستم. در ضمن در دو صورت می تونی ازش جدا شی یا من برم زندان یا پولو جور کنم. خدارو خوشت میاد من برم زندان وتو تنها تو این جامعه گرگ صفت بمونی؟ یادت نیست چه بلایی سر خواهرت اوردن؟ بعد از مرگ بابات این همه بلا سرمون اومد. الهی گور به گور شی ابراهیم که نه خیری موقع زنده بودنت بما رسوندی ونه حالا که این همه بدهی برای من جا گذاشتی تورو به اون خواهرت که این قدر دوسش داری  

– اسم سوگند نیار! خواهرم عمرا راضی به همچین کاری می شد! 

مادرم گفت: سوگل خانم من ! یه بار به خاطر خواهرت که شده به خاطر من کوتاه بیا! بابا این طلبکار گفته چک همشونو میخره در صورتی که این وصلت سر بگیره بعدم که پولم جور شد طلاقتو می گیرم.با اینکه تا حالا صد دفعه این بحث تکرار شده ولی نتیجه ای هم نداشته 

 ادامه دادم –از کجا معلوم طلاق بده؟  

-میده به خدا میده تو شرطاش ذکر کرده.با هق هق گفتم: از کجا معلوم جور بشه؟ 

 -جور می کنم شده میرم… میرم( صداش لرزید) خودمو .. دیگه بقیشو نتونست بگه 

 سریع از اتاق پریدم بیرون وبغلش کردم.- دیگه این حرفو نزن.(با اینکه برام سخت بود گفتم واز ادامه این بحث مسخره خسته شده بودم گفتم) باشه مامان من قبول میکنم. تندی با خوشحالی بوسم کرد 

- الهی من فدای دختر عاقل وفداکارم بشم. هه! تا دو دقیقه پیش اَخه بودم الان بَهِ شدم؟ 

- به یه شرط.- چی؟ دیگه حرف ..  

–باشه باشه نمیگم. توام اون چهره اخمو رو وا کن! فقط چند ماهه پونزده ملیونش وکه قرض گرفته بودم جور شده حالا فقط پنج ملیون مونده.اونم با چند ماه تو بیمارستان کار کردن و حقوقش جور می شه! حالا عروس خانم برم زنگ بزنم؟ 

- چی بگم والا تو که خودت دوختی وبریدی. برو زنگ بزن دیگه. با خوشحالی دوید سمت تلفن.  

–الو؟ سلام اقای فلفلی؟.. (هنوزم وقتی فامیلیشو میشنیدم خندم می گرفت)دوست نداشتم بقیه شو بشنوم برای همین رفتم تو اتاقم. دوتا پنبه چپوندم تو گوشم وخوابیدم.فردا صبح با فهمیدن اینکه اقای فلفلی قرار عقد وعروسی رو برای هفته ی دیگه گذاشته فک پایینیم چسبید به زمین.  

چرا اینقدر زود؟ 

- تازه گفتش که جهاز مهازم نمی خواد فقط با پسرشون باید یه سر بری پیشش. 

 – اولا که نه توروخدا بیاد بخواد دوما که ترجیح می دم تا هفته ی دیگه ریخت هیچ کدومشونو نبینم!  

یه دفعه مامانم عصبی شد وگفت: به درک. هرغلطی می خوای بکن! بعدم درو کوبوند ورفت بیرون. دیگه برام مهم نبود مامانم باهام قهر کنه یا نه. کاش سوگند این جا بود. کاش!کاش. به عکسش روی عسلی کنار تختم نگاه میکنم. هنوزم اون لبخند قشنگش ،اون چالای روی گونش به چشمای طوسیش میاد. ناخوداگاه گریم میگیره. چقدر دلم براش تنگ شده. صدای ویبره گوشیم روی میز در میاد. با شنیدن صداش گریم بلند تر میشه. مامانم میاد تو اتاقم وگوشیمو برمیداره. 

- بله. صدامو اروم تر میکنم. 

 –سلام بفرمایید. بله سلام خوب هستین؟بله اینجاست.گوشی خدمتتون. گوشیرو گرفت سمتم. 

- اقای فلفلی! –شماره ی منواز کجا اورده؟ مامانم شونشو انداخت بالا. با صدای گرفته ای جوابشو دادم. 

 – بله؟ -سلام. صدای جوونی تو گوشی پیچید. 

- بفرمایید. – باراد هستم. پسر اقای فلفلی. با خودم گفتم باراد فلفلی! پ نه پ نمکی! از فکر خودم خندم گرفت.  

–طوری شده؟ – نه. سریع خودم جمع کردم. الان می گه این دختر دیوونست!  

– بله .بفرمایید. 

 – راستش همونطور که میدونین امروز قرار بریم دفتر بابا.  

با تعجب گفتم: نه .نمی دونستم. 

- پس حالا بدون. ساعت پنج میام دنبالتون اماده باشین. بعدم قطع کرد. 

- پسره ی بی ادب فکر کرده کیه؟ از دماغ فیل افتاده!  

–کی بود دخترم. 

 – هیچکی این فلفلیست! میگه میام دنبالت . قلقلی بزرگ منو خواسته . 

–کی؟ 

 -چی کی؟  

-کی خواسته؟  

-ننه صمد.  

–هان؟ 

 -هیچی! اینم از وضعیت ننه ی ما! به ساعت یه نگاهی انداختم. دوازده بود. رفتم تو اشپزخونه یه نهاری بر بدن زدم بعدم رفتم حمام ویه دوش مشتی گرفتم. حالا که قرار برم این پسر روببینم دوست دارم ترگل مرگل باشم . نیم ساعت به پنج بود که رفتم سر کمد لباسام ویه مانتو مشکی که نخی بود و استینش سه ربع بود پوشیدم.شلوار جین نفتیمم در اوردم وپا کردم.شال مشکیمم برداشتم وسرم کردم.یه رژ زرشکی مالیدم. ده دقیقه به پنج بود که گوشیم زنگ خورد. 

-بله؟ 

 – پایین! زکی! بی ادب. کتونیامو پوشیدم ودرم قفل کردم وگذاشتم تو جعبه ی شیلنگ اتش نشانی.مامانم رفته بود طبقه بالا روضه. خونمون تو طبقه دوم بود پس سریع از پله ها پریدم پایین. از خونه که اومدم پایین تنها چیزی که چشمام دید یه پروشه زرد که یه پسرجیگر جلوش وایستاده بود. تی شرت زرد یقه هفت با شلوار جین. با دیدن من عینکشو داد پایین وسوار شد.منم با اینکه می دونستم اون ولی با سر در گمی سرمو به چپ وراست چرخوندم. به ساعتم نگاه کردم.سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم رو پله ورودی نشستم. صدای زنگ گوشیم در اومد. 

 –بله؟ 

 – میشه بپرسم پس چرا نمیای؟  

– کجا.  

–تو ماشین.  

– ببخشید اقا من فقط یه ماشین میبینم که رانندش از دماغ فیل افتاده.اثری از شما نمی بینم! نکنه شمایین؟یه لحظه سکوت کرد وبعدش قطع کرد. حقت بود. یهو پروشه جلو خونه ویراژ داد ورفت. 

منم بلند گفتم: جووون!بو دماغ سوخته میاد. حالا که بعد از عمری اومدم بیرون چطور بود یه گشتیم این اطراف می زدم. ته کوچمون چندتا مانتو فروشی شیک بود. یه سری می زدم بد نبود. درضمن هم کافی شاپ داشت هم فست فود وبه همین دلیل پاتوق بود.از این یه تیکه خوشم نمیومد .با خودم گفتم فقط یه دقیقه میرم وبرمیگردم.به ته کوچه که رسیدم، پروشه زرد اونجا پارک بود وبارادم داشت با یه دونه از این مو زردای پاشنه ده سانتی خوش وبش میکرد. وقتی منو دید یه چشمکی بهم زد منم بی توجه رفتم سمت مانتو فروشیه. عجب کیف وکفشایی داشت لامصب ولی کو پول؟ ما که نمی تونیم بخریم بذار حداقل یکم نگاه کنیم شاید دلمون واشه! رفتم تو فروشگاه. فروشنده که یه مرد جوون خوشتیپ بود بهم سلام کرد.همین طور که داشتم رگالا رو نگاه می کردم، یکی از پشت سرم گفت: ببخشید. برگشتم سمتش. عینکشو برداشت وچشمای ابیش معلوم شد . 

- بله ؟  

-ببخشید مزاحمتون شدم. راستش می تونم ازتون کمک بخوام؟ یه نیگاهی به سر تا پاش کردم. هیکلش خوب بودفقط یه کم مشکوک میزد. 

-کمک؟ چه کمکی؟  

-میشه بین این دوتا یکی رو انتخاب کنین؟ تازه با دوست دخترم اشنا شدم برای اون میخوام.بین یه مانتو نفتی با فیروزه ای گیر کرده بود. منم اون نفتی رو که به نظرم قشنگ تر بود انتخاب کردم. 

- چه تفاهمی! منم قصدم رو این بود. بعدم با تشکر رفت دم صندوق. گوشمو تیز کردم که بفهمم چه قدر وقتی گفت دویست وهشت هزار تومن مخم سوت کشید! خوش به حال دختر. با ناراحتی رفتم سمت درب خروج. 

- خانم؟  

-بله؟ برگشتم سمت فروشنده.  

– این برای شماست. 

 –من؟ یه ساک تزیینی با ارم فروشگاه داد دستم. توشو نگاه کردم همون مانتو نفتیه! تازه دو هزاریم افتاد. ساک گذاشتم رو میز.  

–میشه به صاحبش بگین پسش داد؟  

– چرا؟ 

 – چون نمی خوام.  

– واقعا؟  

-بله. بعدم رفتم سمت در. 

 –خانم؟ 

 -بله؟ 

 -لطف کنین به خودش بگین همین بغل . بی ام و سفید.اینجوری فکر می کنه من به شما ندادم. بفرمایید. ساک از رو میز برداشتم ورفتم بیرون. دوست نداشتم دوباره باراد ببینم ولی مجبور بودم. پسره رو پیدا کردم که به در ماشینش تکیه داده بود و داشت با دوستاش حرف میزد .متاسفانه بارادم اونجا بود.خدایا خودت کمکم کن! با اراده رفتم سمتش. 

 –ببخشید اقا؟ همه شون برگشتن سمتم. بارادم نگام کرد.  

– جانم؟( ای پروو!)  

–اینو شما خریدین دیگه نه؟  

-بله برای شما!  

–به چه مناسبت؟  

– والا مناسبت خواصی نبود همین جوری!  

– اهان!  

ساک پرت کردم رو صندلی ماشینش و تقریبا با عصبانیت گفتم: پس لطفا لطف کنید دیگه از این همین جوریا در حق من نکنین! بعدم پشتمو کردم اونور وراه افتادم. 

 –اخه چرا مگه من چمه؟ برگشتم سمتش.  

–شما هیچیت نیست! مشکل از منه. مامان من نرفته اون همه جون بکنه وکار کنه ابرو به دست بیاره که اخر دخترش با یه مانتوی دویست تومنی یه بی ام و دو در خر بشه ویه شبه ابروشو به باد بده! پسره دهنش وا موند. منم رومو کردم اونور به راهم ادامه دادم.  

– سوگل! با تعجب برگشتم سمت صدا.  

– سوار شو. باراد به ماشینش اشاره کرد. اسم منو از کجا می دونست؟!. 

 – ببخشید شما کی هستین که به من دستور میدین؟ پسر چشم ابی و بقیه پسرا با تعجب به ما دوتا نگاه می کردن. 

- در اینده بهت میگم. حالا بپر بالا! 

 – ببخشید ولی من سوار ماشین غریبه ها نمی شم.  

–تو فکر کن شوهرته!  

–ولی من شناسنامم خالیه. پس فعلا بای. رامو کج کردم به سمت خونه. دو قدم نرفته بودم که ماشینش جلو پام ترمز کرد واز ماشین پرید پایین. چشماش پر خون بود وهمینم منو ترسوند .درو برام باز کرد و باعصبانیت گفت بپر بالا.ولی من لج باز تر از اون بودم. سر جام وایستادم.اومد قشنگ رو به روم وایستاد وبه چشمام نگاه کرد. چه جالب چشماش طوسی. بابا خوشگل! ولی با همون چشما می گفت یا میری بالا یه سرتو میذارم لب جوب بیخ تا بیخ میبرم. یه دفعه نظرم عوض شد و نشستم تو ماشین. درو محکم کوبوند وخودشم سوار شد. سریع کمربندمو بستم ایت الکرسی خوندم. وقتی ماشین شروع به حرکت کرد انگار سوار سورتمه بودم. خدا خدا میکردم که به کسی نخوره . سرعتش اونقدر زیاد بود که باد از سر درد بر خورد با بدنه ماشین ناله میکشید. یک ان یه لایی کشید که الان گفتم فاتحه! ولی به طرز معجزه اسایی نجات پیدا کردیم.  

جیغ زدم: لعنتی یواش برو! ولی اثری نکرد. ناخود اگاه دستمو گذاشتم رو مچ دستش وفشارش دادم. 

- ییییواش! یکدفعه سرعتشو کم کرد.منم دستمو کشیدم . 

- بزن کنار! کاری نکرد. اونقدر عصبانی بودم که جیغ کشیدم: بزن کنار! ولی هیچ کاری نکرد. در طرف خودم یکم باز کردم. 

- میزنی کنار یا بپرم. سریع کشید کنار. اگه تو دیوونه ای، من از تو صد مرتبه بد ترم! پریدم پایین ولبه ی جوب خم شدم.گفتم الان که دل وروده بیاد بالا.  

– خانم خوبی؟ یه زن مهربون که یکم چاق بود اومد سمتم. سریع بطری ابو گرفت طرفم. منم لاجرعه سر کشیدم.  

–خدا خیرت بده! یکی مثل تو اینجوری یکیم مثل اون روانی!  

– شوهرت؟  

– کاش نبود!  

خندید وگفت: مطمئنی حالت خوبه؟ 

 – بله مرسی . 

 – اگه کاری داشتی من همین مغازه روبه روام.( به مغازه وسایل نوزاد اشاره کرد) خوب؟  

-بله مرسی. دستتون درد نکنه!  

– خواهش می کنم. بعدم رفت. 

-اگه کارت تموم شد سوار شو بریم کار دارم. عجب رویی داره این ! زده حالمو بد کرده تازه می گه بدو بریم من کار دارم!  

– عمرا اگه سوار شم! رفتم سمت فروشگاه که زنگ بزنم به اژانس ولی یادم افتاد که کیفموتوماشین جا گذاشتم. سریع دویدم سمت ماشین تا نرفته ودر باز کردم.  

– چی شد؟ خانم عمرا؟ 

 با دهن کجی گفتم: ابشو گرفتم چلو شد. دستمو دراز کردم سمت کیفم که محکم مچمو چسبید. با چشمام مظلومانه نگاش کردم. دستش یکم شل تر شد. 

- بیا بالا تا نیومدم پایین! مچمو با حرص از دستش کشیدم بیرون. محکم خودمو پرت کردم رو صندلی و در با تمام قدرتم بستم. خدارو شکر دیگه تند نمی رفت. تقریبا نیم ساعت بعد دم یه مجتمع اداری شیک با اسم فروهر نگه داشت. از ماشین که پیاده شدیم، یه اقای پیری سراسیمه دوید سمتمون.  

– سلام اقای دکتر! سینا بدون حرفی سویچ داد به پیرمرد. منم دلم براش سوخت که به خاطر چندرغاز باید جلوی همچین ادمای مغروری خم وراست بشه. با خوشرویی بهش سلام کردم. 

-سلام خانم دکتر! با اینکه به خاطر باراد اینجوری گفته بود ولی خیلی وقت بود که کسی همچین حرفی رو بهم نزده بود! تقریبا یه ماهی بود که درسمو تموم کرده بودم. اون اوایل خانم دکتر خانم دکتر از دهن همسایه ها نمی افتاد ولی بعد از فوت پدرم شدم دختر یتیم وهمه فراموش کردنم ربطشو نمیدونستم وهنوزم نفهمیدم شاید به خاطر طلبکارایی بود که هر روز جلو در خونمون صف می کشیدن.هی! روزگار! سوار اسانسور که شدیم یه پسر از همون اول تا اخر هی بهم چشمک میزد وخلاصه رو نرو بود منم از سر زور هی به باراد نزدیکتر می شدم تا اینکه دستامون فقط یه سانت باهم فاصله داشت. تا اسانسور وایستاد پریدم بیرون.

بارادم با تعجب اومد بیرون.  

– ببخشید چرا اومدی بیرون؟  

– من با پله ها میرم.  

– چهار طبقه باید بری!  

– مهم نیست! سریع از پله رفتم بالا. یه طبقه نشد که نفسم گرفت ولی باید میرفتم.یه ذره دم اسانسور نفس گرفتم که گوشیم زنگ خورد.  

– ب..له؟  

– هنوز نرسیدی؟  

– الان میام! بعدم قطع کرد. الان بهت نشون می دم. اسانسور زدم. اومد جلوم وایستاد .خدا رو شکر خالی بود رفتم توش و چهار طبقه بالا یعنی طبقه هشت. منم زدم هفت تا یه طبقه رو با پله برم. وقتی اسانسور وایستاد. سریع اومدم بیرون و رفتم سراغ پله. 

 –کجا؟ سر جام میخکوب شدم با ترس برگشتم سمت صدا. رفت تو دفتر. سریع به شماره ی طیقه نگاه کردم. هفت! مگه چهار طبقه نمیشه هشت؟؟ ای وای! چهار طبقه از طبقه سوم! اه گندت بزنن که اینقدر خنگی! با ناراحتی رفتم تو دفتر.باراد داشت با یه زن مسن (حدود چهل وپنج پنجاه) حرف می زد. بادیدن من سلام کرد.منم جوابشو دادم.  

– سهراب منتظرت! سهراب کیه؟ بعدم با دستش به یه اتاق اشاره کرد. رفتم ودر زدم. صدای رسایی گفت: بفرمایید! منم فرماییدم داخل. اقای فلفلی با کت شلوار مشکی ویه دستمال گردن دم پنجره داشت سیگار برگ می کشید.  

– سلام. برگشت سمتم  

– به به! سلام خانوم. بفرما. بعدم به یه مبل چرمی اشاره کرد.رو مبل نشستم اونم نشست روبه روم.  

– ببین دخترم بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. باراد مارو که دیدی ومطمئنا فهمیدی چقدر مغرور و یه دندست! اگرم می بینی اینجاست و حاضر شده ازدواج کنه ، فقط به خاطر این بوده که تحدید به محرومیتش از ارث کردم. یه مدتی سر از دست دادن یکی از دوستاش در واقع مثل برادرش بود واز بچگی باهم بودن افسردگی گرفت ومریض شد از اون به بعدم منو ومامانش برای اینکه دلتنگ دوستش نشه هر چی خواسته براش فراهم کردیم گذاشتیم با هرکی می خواد بگرده تا دوستشو کمتر به یاد بیاره وهمین مسئله باعث شده از حد بگذره .با دخترای ناجور دوست بشه، پارتی های شبانه بره وهزار جور کار دیگه بکنه. 

- ولی اقای فلفلی شما فکر میکنید این پسر برای چند ماه مسئولیت زندگی رو به دست گرفتن اماده باشه؟ اگه قرار باشه شبا منو تو محله ای که توش هیچ کسو نمیشناسم تنها بذاره، امادست؟ 

 – میدونم دخترم، میدونم. همه ی اینارو روشا به من گفته . ولی با توجه به رفاقتی که با پدرت دارم واشنایی با اخلاقش می دونم که تو دختر خانم وبا حوصله ای. فقط ازت یه خواهشی دارم . به پسرم کمک کن عوض شه. سراسیمه از جام بلند شدم.  

–چی کار کنم؟؟  

– عوضش کن! بهش یاد بده درست از زندگیش لذت ببره! 

 – ببینید اقای محترم، این ازدواجم فقط وفقط به خاطر مادرم بوده وگرنه من عمرا حاضر شم با پسر از دماغ فیل افتاده ی شما ازدواج کنم. رفتم سمت در.  

– این پسر از دماغ فیل افتاده مریضه! نمی دونه چجوری درمان پیدا کنه فقط یه متخصص می تونه درمانش کنه! تو یکه یه بار تونستی یه ادم عوض کنی پس چرا دوباره این کارو به خاطر یه پدر ومادر دل شکسته انجام نمی دی؟با این حرفش بیشتر عصبی شدم این عوضی از کجا میدونه!! چشمامو بهم فشردم تا جلوی اشکم بگیرم. نا خوداگاه چهره ی سوگند اومد جلو چشمم. 

 با صدایی لرزون گفتم: به یه شرط.  

–چی؟  

– در ازاش می خوام تمام پولیو که از بابام طلبکارین ، ببخشین! دستاشو گذاشت دو طرف صورتش.چند ثانیه مکث کرد  

– باشه قبوله ولی به شرطی که اگه پسرم عوض نشد پولمو تمام وکمال می خوام!  

–قبوله. 

 – پس مبارکه. بعدم اومدم از اتاق بیرون. باراد با دیدن من سریع از جاش بلند شد وبه همراه منشی رفتن تواتاق. هیییی! خدا این چه بلایی بود سر ما اوردی!. با غم وغصه یواش یواش از پله های ساختمون رفتم پایین.وقتی به دم در رسیدم اولین چیزی که حس کردم بوی بارون بود. اخ! بارون. چشمامو بستم واروم از ساختمون رفتم بیرون.حوصله ی باراد نداشتم برای همین تصمیم گرفتم زیر بارون قدم بزنم ویکم با خودم خلوت کنم .دوست نداشتم به هیچ چی فکر کنم. توی راه برای اینکه فکرم مشغول نشه سعی کردم به اطرافم توجه کنم.ماشینای رنگ وارنگ، خانواده های شاد وخواهرهای دوست داشتنی. خواهر! کجایی سوگند ، کجایی ابجی کوچولو. اروم لبه ی یه تخته سنگ نشستم وسرمو گذاشتم لایه دستام.  

–سوگل ؟ سرمو گرفتم بالا. ای کهی! من نمی دونم ادب نداری؟ سوگل ! چه سریعم پسر خاله میشه! چندش لزج دوست نداشتنی.. نه،داشتنی!  

– میشه تنهام بذارین؟  

-تنهات بذارم که بچایی؟ نوچ!( بی ادب) اونوقت کی منو عوض کنه؟بعدم خندید.  

با عصبانیت گفتم–من هیچ جهنم دره ای نمیام!  

– اِاِاِاِ! پس منم اینجا می مونم.  

–خوب بمون. بعدم شیشه رو کشید بالا وماشینو خاموش کرد. خدا رو شکر پنج دقیقه بعد بارون بند اومد ولی هوا هنوز ابری وسرد بود منم که خیس! داشتم از سرما میمردم.اخه یکی نیست بگه خجالت نمی کشی؟ بیست وهفت سالته برگشتی عین این نوجوونا زیر بارون قدم می زنی!!یه دفعه یه سوز وحشتناکی اومد که سریع دویدم سمت ماشین ودرشو باز کردم وپریدم توش. باراد داشت با تلفن حرف می زد با اومدن من خداحافظی کرد وقطع کرد.  

–چی شد؟ چرا نموندی بیرون؟ تمام بدنم داشت می لرزید. دندونام بهم می خورد ولی لج باز تر از اون بودم که متلکاشو تحمل کنم. خیز بر داشتم سمت در. مچموگرفت وکشید . مظلومانه نگاش کردم.دستمو ول کرد و بخاریشو روشن کرد ورفت از ماشین بیرون. لحظه بعد سوار شد وکاپشن مشکی رو طرفم گرفت.منم بدون تعارف ازش گرفتم وپوشیدم.ولی هنوزم لرز داشتم. مثل گوشی رو ویبره می لرزیدم. گازشو گرفت ویه ربع بعد جلوی بیمارستانی وایستاد.  

–من نمیام. 

 –میای .خوبشم میای. دیگه لج بازیاش داشت دیوونم میکرد  

تقریبا با جیغ گفتم: منو ببر خونه!( صدام یواش تر همراه با اه وناله شد) توروخدا منو ببر خونه. 

 – لعنت به من که میخواستم خوبی کنم!! بالاخره منو برد خونه ومنم با هزار بدبختی رفتم بالا.خدا رو شکر چون مامانم پرستار بود می دونست باید با من چی کار کنم. البته هم خوبَم کرد و هم کولباری از فحش تحویلم داد منم هرچی بهم می گفت چهارتا دیگم روش می ذاشتم وروانه می کردم به سوی فلفلی وپدرش.درباره ی صحبتی که با فلفلی بزرگ کردم به مامانم چیزی نگفتم. از کجا معلوم بتونم پسرشو عوض کنم؟ به خاطر اون خریتی که کردم سه روز خونه نشین شدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد